به همان سادگی صحنه حوض
ما
در کودکی از تشنگی دیدن وی
دزد دزدانه
ز هفتاد و دو بام
می گذشتیم به ترس
تا لب بام حیاط داماد
او که افسرده ترین مردم را می خنداند
تا کجا رفت کجا ؟
او که غدارترین شاهان را
همه تخت نشینان و ستمکاران را
پیش پای مردم
سکه پولی می کرد
تا کجا رفت کجا ؟
او که در هر نقشی خنده زنان
گریه رنج و غم مردم بود
به خصوص
پاوهای بازار
او که دلپاکی و یکرنگی مردم را داشت
و مانند کلم
گنگ و پیچیده نبود
به همان سادگی صحنه حوض
آن گل خندان لب
لاله سرخ و سیاه
آن که می آوردم
عطر تلخی از دور
عطر شادی و سرور
و چراغان های
لاله زار تهران
و چه فصلی رویید
فصل نادانی و مسخ و خفقان
سالهای قربان
یوسف مصری ‚ مهدی سیاه
حکم شهر چراغان ها بود
مرغ خوش الحان صحنه حوض
خسته و پر بسته
با دلی بشکسته
سرد و خاموش
کناری تنها
و فقط خاطره ها ‚ خاطره ها
او که افسرده ترین مردم را می خنداند
آن سیاه تنها
تا کجا رفت کجا ؟